روزانه
بالاخره مامان حاجی و بابا حاجی ات از دامغان برگشتند و ما فردا شب با عموها و عمه ها یه مهمونی خودمونی میگیریم . امروز با همدیگه رفتیم و کلی خرید کردیم . شما نیم وجبی هم اصرار داشتی کمک کنی . می گفتی بده من بیارم . آخرش یه بسته توت فرنگی دادم دستت و آوردی . خواستم ازت بگیرم بزارم تو ماشین . گفتی خودم بذارم . باور کن تو همین چند روزی که از تولد ۲ سالگیت گذشته کلی تحولات رفتاری داشتی . دیگه خیلی بیشتر از قبل میخوای استقلال داشته باشی و حرف خودت رو به کرسی بنشونی . دُم درآوردی . صبح می خواست با مادرجون صحبت کنی وقتی گوشی رو برداشت بهش گفتی : چرا گوشی رو نه ور داشتی . یعنی چرا گوشی رو بر نداشتی . راستی الان ۳ شبه که دندو...