روژین روژین ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

دختر نازمون روژین

بدون عنوان

سلام به رو ماهت عزيزم . ساعت 1:15 صبحه و من تازه اومدم كه از اين روزها برات بنويسم و نمي دونم چطوري بايد 7 صبح بيدار شم و گلم رو براي رفتن به مهد آماده كنم ؟!!!!! و اما اين روزها ...  شهريور خوبي داشتيم . به بركت تعطيلات تابستاني طولاني ايه كه امسال به دليل حضور سران كشورهاي عير متعهد تو تهران به وجود اومده بود ، ما يه 10 روزي رو لاهيجان بوديم . البته ما زودتر رفتيم و بابا جون بعدش اومد . از اونجايي كه مادرجون اينها خونه قديمي رو فروختند و به خونه جديد اومدند و خونه جديد حياط داره به شما كلي خوش گذشت . از جمله اينكه سز ظهر كه آفتاب داغ بود شما تو يه وان نارنجي رنگ كه آبش مي كرديم و ميذاشتيم تو آفتاب تا ابش گرم بشه ، كلي ا...
7 آذر 1391

روزانه

سلام به روی ماهت نازدونه . فدات بشم دخترم . حالت خیلی بده . مریض شدی قربونت برم . تب داری و شدید سرفه می کنی . سینه ات چرکی شدی . دیشب با بابا رامین کلی پاشویت کردیم . از صبح باز هم دستمال رو سرت گذاشتم و به زور هم بهت دارو دادم . الان هم دراز کشیدی و داری استراحت میکنی . زودتر خوب شو دختر گلم . 2 روزه که مهد نمی ری و امروز جشن تولد یکی از دوستات رو از دست دادی . بوس از لپهای داغ و گلی یکی یکدونم .   ...
24 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام دختر نازم . خسته نباشی عزیزم از اسباب کشی و این همه کمک کردن  . دو روز گذشته رو پیش مامان حاجی و باباحاجی بودیم . آخه خونه قدیمی شون رو فروختن و یه خونه خوشگل تو جنت آباد خریدن . این 2 روز رو هم در حال اسباب کشی کردن بودیم . تو فسقله خانوم هم هر چیزی رو که ما می خواستیم جابجا کنیم یه گوشه اش رو میگرفتی . تمام ظرفها رو هم که داشتیم از تو کارتن هاش در می آوردیم شما کمک میکردی . قربون اون قدت برم . وقتی مامان می رفتم رو چهارپایه شما هم می اومدی کنارم و لیوانها رو یکی یکی بهم می دادی . خلاصه کلی کار کردی . پایه تمام مبلها رو هم گرفتی و به بابا رامین تو جابجا کردنشون کمک کردی . امروز صبح هم بیدار شدی و رفتی مهد کودک گل خانوم . میگ...
15 بهمن 1390

روزانه

سلام گل خانومم . دیروز رفتیم و عکسهای شب یلدات رو که داده بودیم برات ظاهر کنند رو گرفتیم . خیلی خوشگل شده . بعدش هم رفتیم دنبال بابا رامین با هم برگشتیم خونه . ساعت 11 شب تازه یادت افتاده بود که بری تو اتاقت و کتاب بخونی . خیلی وقت بود که ازت فیلم نگرفته بودم . یواشکی دوربین رو برداشتم و.... قربون اون داشتان سرایی هات برم که عکس کتابات رو نگاه میکنی و با خیالبافی های قشنگی که داری برای خودت داستان میسازی .اون کتاب هایی رو که مامان و بابا زیاد برات میخونیم دیگه تقریباً حفظ شدی و موقع ورق زدنشون همون قصه هارو برای خودت میخونی اما اگه کتابی باشه که قصه اش رو بلد نباشی ماشاا.. دیگه خودت میری جای نویسنده . می بوسمت قشنگم . ا...
14 بهمن 1390

روزانه

سلام خوشگل مامان . خیلی خوشحالم . بالاخره وایمکسمون راه افتاد . حالا دیگه می تونم بیشتر و سریعتر برات بنویسم. هوراااااااااااااااااااااااااااااااا. یه خبر داغ داغ اینه که شما صاحب دومین دخترعمو هم شدی . رها جون 5 بهمن به دنیا اومد . حالا هم بهار یه خواهر داره و هم تو یه دختر عموی جدید . وقتی که رفتم بیمارستان ملاقاتشون ، وقتی رها رو دیدم تو چشمام اشک جمع شد . می دونی چرا ؟؟ انگار داشتم به صورت تو نگاه می کردم . همون موقع که به دنیا اومده بودی . هی ... خدا رو شکر . انگار دیشب خواب دیدی چون بابا رامین میگه امروز صبح که از خواب پاشدی میگفتی بابا مامان برام کیک تولد درست کرده تو یخچاله روش هم شمع گذاشته . فدات بشم . ماه دیگه 8 اسفن...
7 بهمن 1390

روزانه

یه سلام گرم با یه دنیا شرمندگی به روی ماه دختر گلم . نمیدونی وقتی که میخندی چقدر زندگی برای من و بابا رامین شیرین میشه . امروز صبح بابا رفته بود بانک تا کارهای مامان رو انجام بده  . من و تو هم با هم رفتیم تا مامان به خریدهاش برسه . تا خریدمون رو انجام بدیم خیلی دیر شد تو این فاصله بابایی کارهاش تمام شده بود و رفته بود برامون ناهار بگیره . بهش زنگ زدم و گفتم لان میام دنبالت تا با هم برگردیم . وقتی به بابا رسیدیم و من ماشین رو پارک کردم شیشه ها رو کشیدم پایین تا یه کم هوای تازه بهمون بخوره . تو عسل خانوم سرت رو از ماشین دادی بیرون و به بابا گفتی بابایی تو رو با پیتزا خیلی دوست دارم . وقتی هم که تو خونه داشتیم غذامون رو میخوردیم ت...
16 دی 1390

روزانه های روژین در کرج و رفتن به مهد کودک

سلام عزیز دل مامان . نمیدونی چقدر دلمتنگ شده بود برای اینکه بیام و برات بنویسم . جونم برات بگه که از وقتی رفتیم کرج چون دیگه اینترنت پرسرعت نداریم نمیتونم راحت بیام و برات بنویسم. تو این مدت هم کلی سرمون شلوغ بوده و کلی اتفاق های جدید افتاده . یه دو هفته ای که در حال جمع و جور کردن بودیم. مادرجون و خاله رویا هفته اول رو پیشمون موندن تا کمکم ون کنند . دو بار هم تو این مدت رفتیم لاهیجان . دیگه کلاس ژیمناستیک نمی ری . چون یه بار استادتون ازت خوادست که از یه جای بلند بدون اینکه دست کسی رو بگیری راه بری . برای حفظ تعادل بود .اما تو ترسیدی و بعد از اون دیگه حتی نمی رفتی که با بچه ها بازی کنی . خلاصه حسابی ترسیدی. به همین خاطر هم دیگه نمی ...
30 مهر 1390

روزانه

سلام روژین گلی جونم .  بابا رامین امروز رفته مأموریت . به همین خاطر من و تو امشب تنهاییم مامانی . گفتم چه بهتر که بیام و برای عزیز دلم یه مطلب بذارم . وای مامانی اگه بدونی که چقدر ملوس کنارم خوابیدی . قربون اون صورت ماهت برم من .  یه 3-2 شبی که عادت کردی شبها عروسک بغل میکنی میخوابی . اون هم چه عروسکی . یه عروسک صورتی هست که مال بچه گیهای عمه هات بوده . بیچاره حسابی از ریخت و قیافه هم افتاده من نمیدونم تو عاشق چیه این عروسک شدی . همه عروسک های خودت رو گذاشتی کنار و چسبیدی به این عروسک . از قدیم گفتن دود از کنده بلند میشه ولی من فکر نمیکردم در مورد عروسک هم صدق کنه .  راستی روژین جونم جمعه افطاری دعو...
3 شهريور 1390

پارک

امروز برده بودمت پارک . تاب بازی رو خیلی دوست داری .  رو تاب نشسته بودی و من هلت میدادم . رو تاب کناری چندتا پسر داشتند به شوخی همدیگه رو هل میدادند . تو داد کشیدی : نکنیییییییییییییییید . اینقدر تاب رو تکون ندییییییییییید ..... تکون ندید می گم . اههههههه ... من گفتم : مامان جون چرا داد میکشی . گفتی : آخه دارن کار بد میکنن باید دعواشون کنم . ( همین طور داری داد میکشی و حرف می زنی . ) گفتم . نه پسرهای خوبین . همین موقع یکی از اون پسرها داشت بهت میخندید . دوباره داد کشیدی : نخند . برای چی میخندی ؟؟؟؟ پسره به خندیدنش ادامه داد . تو گفتی . اه مگه من با تو نیستم . حتماً ب...
22 مرداد 1390