عکس انداختن در روز تولد و ادامه تبریکات
دیروز با هزار ترفند تونستم ساعت ۵/۳ بخوابونمت . تا ۵/۵ خوابیدی . ( دخترم هر روز بی دنگ و فنگ می خوابه الا روزهایی که من یه برنامه ای براش داشته باشم . دیگه واویلا .)
بعد از بیدار شدنت بردمت حمام . ترگل و مرگل شدی . بعد موهات رو خوشگل سشوار کشیدم و خودم هم آماده شدم ، رفتیم که دخترکم ، خوشگلکم عکس دوسالگیش رو بندازه . بعد هم اومدیم دنبال بابا رامین و و رفتیم بیرون شام خوردیم .
امسال دیگه برات مهمونی آنچنانی نگرفتیم . سال پیش گرفتیم و یه خورده پشیمون شدیم . آخه مهمونی طولانی شد و تو هم کلافه شدی . تصمیم گرفتیم تو ۴ یا ۵ سالگی دوباره یه مهمونی مفصل بگیریم .
البته تزئینات جای خودش رو داره . هز کی زنگ میزنه تا تولدت رو تبریک بگه بهش میگی :
بادکنک زدیماااااااااااااااااااااااا ، روبان زدیماااااااااااااااااااااااااا خوشگل شده هااااااااااااااااااااااااا
قوبون ذوقت برم .
یه مهمونی خودمونی بعد از اینکه مامان حاجی و بابا حاجی از دامغان برگشتند میگیریم .
عمه نجمه دیروز غروب زنگ زد و تولدت رو تبریک گفت . می خواست با خودت صحبت کنه که با بابا رامین تو ماشین بودی و نشد .
مامان حاجی نزدیک ساعت ۱۰ شب بود که تولدت رو تبریک گفت .
عمو میلاد هم بعد از اینکه از بیرون اومدیم اومد که بغلت کنه و بهت تبریک بگه و بوست کنه که نگذاشتی . مدام بهش میگفتی برووووووووووووووووو برووووو خونه اتون. بروووووووووووووو . بیچاره عمو میلادت .