روزانه های روژین در کرج و رفتن به مهد کودک
سلام عزیز دل مامان . نمیدونی چقدر دلمتنگ شده بود برای اینکه بیام و برات بنویسم .
جونم برات بگه که از وقتی رفتیم کرج چون دیگه اینترنت پرسرعت نداریم نمیتونم راحت بیام و برات بنویسم. تو این مدت هم کلی سرمون شلوغ بوده و کلی اتفاق های جدید افتاده .
یه دو هفته ای که در حال جمع و جور کردن بودیم. مادرجون و خاله رویا هفته اول رو پیشمون موندن تا کمکم ون کنند . دو بار هم تو این مدت رفتیم لاهیجان . دیگه کلاس ژیمناستیک نمی ری . چون یه بار استادتون ازت خوادست که از یه جای بلند بدون اینکه دست کسی رو بگیری راه بری . برای حفظ تعادل بود .اما تو ترسیدی و بعد از اون دیگه حتی نمی رفتی که با بچه ها بازی کنی . خلاصه حسابی ترسیدی. به همین خاطر هم دیگه نمی برمت . یه اتفاق مهم دیگه اینه که مهد اسمت رو نوشتم . سه چهار روز وقت گذاشتم و مهد های اطراف خودمون رو گشتم . یه مهد هم خاله طنازمعرفی کرد که تو گلشهر بود . مهد خوبی بود ولی به ما دور بود . بالاخره تو مهد بنفشه اسمت رو نوشتم . خاله های اونجا به نظرم خیلی مهربونتر هستند و تو درجه بندی بهزیستی هم جزء مهدهای درجه یک شده و برنامه هایی که برای بچه ها دارند هم به نظرم شادتر و متنوع تره . خلاصه اینکه راضی ام اما............. اما اینکه 2 روز از رفتنت به مهد نگذشته بود که رفتیم لاهیجان .دایی رضا تماس گرفت و به خاطر کار و مغازه و از این جور حرفا مجبور شدیم بریم . باز که برگشتیم به خاطر مغازه پوشاک بچه گانه ای که راه انداختیم 3-4 روز برای خرید می رفتیم بازار و می اومدیم و تو این مدت تو رو مهد میگذاشتم . باز که خرید مون تمام شد دوباره برای چیدن مغازه و افتتاحیه و از این جور حرفا مجبور شدیم بریم لاهیجان .یهنی اینکه کلاً شاید یه هفته مهد رفته باشی . روز اول خیلی شاد و خوشحال رفتیم مهد و تو هم خیلی دوست داشتی و اصلاً هم گریه نمی کردی .دوساعت گذاشتم بمونی . وقتی هم که زنگ زدم خاله الاهه گفت داری بازی میکنی . وقتی اومدم دنبالت دیدم اشکات گولهگولع داری می ریزه . و چسبیدی به خاله فاطمه . جریان از این قرار بود که اون روز ، روز بازی با قصر بادی بود و وقتی داشتند این قصر بادی رو باد میکردند شما ترسیدی و .... پیش خودمون باشه مامانی ترسو تشریف داری . آخرین روزی هم که تو مهد بودیوقتی اومدم دنبالت دیدم دقیقاً رو لپت جای گاز گرفتگی که حسابی هم کبود شده بود . خلاصه حسابی عصبانی شدم و سرمدیر مهد و خاله ات غر زدم که این کبودی رو صورت دختر عزیز تر از جونم چیه .یکی از بچه ها به اسم امیر علی این دسته گل رو به آب داده بود .
ازاون روز بعد دیگه نبردمت مهد. الان لپهای گلت خوب شده ولی سرما خوردی و باز هم نمی برمت تا خوب بشی . ولی اصلاً کلاً تو شک افتادم که ببرمت یا نه . یه جورایی عذاب وجدان دارم وقتی که می برمت . الان هم کهدیگه فصل سرماست و می ترسم که با رفتن به مهد همش مریض باشی .
بابا رامین برات یه سرویس آشپزخونه خریده که کلی باهاش کیف کردی و هر روز برامون غذا درست میکنی از قورمه سبزی و خورشت بادمجان گرفته تا سیب زمینی و ماکارونی . خمیر قهوه ای رو خرد میکنی و می ریزی تو فابلمه میگی براتون گوشت درست کردم .
یه سری هم بردمت و برات کلی پازل و کتاب داستان و اسباب بازی چوبی خریدم که سرگرم بشی . قدیمی ها دیگه برات تکرار شده بود . راستی دختر گلم از وقتی که اومدیم کرج دیگهتو تخت خودت می خوابی و حسابی خوشحالم کردی . یه سالی میشه که تو اتاق خودت می خوابی ولی تو تخت نه رو زمین میخوابیدی . حالا دیگه خانوم شدی ، طلاشدی .