بدون عنوان
سلام به رو ماهت عزيزم . ساعت 1:15 صبحه و من تازه اومدم كه از اين روزها برات بنويسم و نمي دونم چطوري بايد 7 صبح بيدار شم و گلم رو براي رفتن به مهد آماده كنم ؟!!!!!
و اما اين روزها ...
شهريور خوبي داشتيم . به بركت تعطيلات تابستاني طولاني ايه كه امسال به دليل حضور سران كشورهاي عير متعهد تو تهران به وجود اومده بود ، ما يه 10 روزي رو لاهيجان بوديم . البته ما زودتر رفتيم و بابا جون بعدش اومد . از اونجايي كه مادرجون اينها خونه قديمي رو فروختند و به خونه جديد اومدند و خونه جديد حياط داره به شما كلي خوش گذشت . از جمله اينكه سز ظهر كه آفتاب داغ بود شما تو يه وان نارنجي رنگ كه آبش مي كرديم و ميذاشتيم تو آفتاب تا ابش گرم بشه ، كلي اب تني ميكردي و كيف ميكردي . ناگفته نماند كه اين وان همون واني كه مامانت و خاله ات هم وقتي به سن شما بودند كلي توش آب تني كردند.
خلاصه بعد از تمام شدن تعطيلات ما برگشتيم سر خونه و زندگيمون . راستي مرداد و شهريور مهدتون هم كلاس شنا گذاشته بود . اولش ثبت نامت نكردم . چون استخر تو حياط مهد بود و كلاس تون هم ساعت 1 ظهر شروع ميشد . مرداد و آفتاب ظهرش . ولي ديگه اونقدر اومدي و از مايوهاي دوستات و اينكه دوستات كلاس شنا ميرن برامون تعريف كردي كه دلم كباب شد و گفتم عيب نداره بذار دخترم يه خرده برنزه شه و اينطوري بود كه كلي ذوق ميكردي و يه روز درميون كه كلاس شنا داشتي صبرت نبود كه ببرمت مهد .
براي 20 شهريور كه تعطيل بود 3 روز رفتيم تبريز پيش سوگند جوني اينها .با هواپيما رفتيم و تو وقتي هواپيما ميخواست از زمين بلند شه كلي هيجان زده بودي . مدام ميگفتي مامان داره تند تند ميره .... الان چرخهاش جمع ميشه .... واي مامان داريم مي ريم تو آسمون ها . چون پروازمون ساعت 6 صبح بود هنوز خورشيد طلوع نكرده بود . طلوع آفتاب رو تو آسمون بوديم و واقعاً خيلي خيلي قشنگ بود . البته ناگفته نماند كه نزديك بود جا بمونيم چون بنده يكي از مانتوهام رو جا گذاشته بودم و به همين خاطر دوباره بابايي رو مجبور كردم كه برگرديم و مانتوم رو برداريم . يعني فقط كافي بود 10 ثانيه ديرتر برسيم و ... هيچي ديگه . ولي خودمونيم نمي دوني چه هيجاني داشت كه در آخرين ثانيه ها به پروازمون رسيديم . از اونجايي كه اختلاف سني تو و سوگند 5/1 ما هه اونجا هم كلي خوش گذشت بهت . كلي با سوگند و عرسكهاش بازي كردي .
و دوباره پاييز عزيز اومد .
دوباره برنامه مهدتون منظم شد . تابستون رو بعد از ظهرها مي فرستادمت ولي از اول پاييز دوباره براي صبح تا ظهر اسمت رو نوشتم .
توي مهر هم يه سفر به لاهيجان داشتيم . كلاً ما بايد ماهي يكبار رو لاهيجان باشيم ديگه . هوا عاليه عالي بود . تميز ،خنك و پاييزيه پاييزي . مي دونستي كه من عاشق فصل پاييزم ماماني . ؟ صبح كه مي خواستيم از خونه راه بيافتيم به بابا رامين گفتم خدا كنه تو لاهيجان يه بارون حسابي بباره . تو راه كه بوديم به امامزاده هاشم كه رسيديم يواش يواش بارون هم شروع شد . يه دفه تو با هيجان گفتي مامان بارون داره شروع به باريدن ميكنه !! البته همه جا خيس بود يعني معلوم بود قبلش هم بارون باريده و حالا دوباره مي باره .وقتي به رشت رسيديم ديديم واااااااااااااااااي . همه جا رو آب گرفته . طوري بود كه تو گفتي مامان اجازه ميدي برم تو دريا شنا كنم !!!!!! كوچ اصفهان بوديم كه خاله رويا زنگ زد و گفت كجاييد ؟ گوشي دست تو بود . من بهت گفتم بگو كوچ اصفهان .
گفتي : خاله ما كوچه ي اصفهانيم . داريم ميرسيم . كلي خنديدم فندق شيرين زبون . ديگه همين طور تا خود لاهيجان كه رسيديم تمام شهرها رو آب گرفته بود . خلاصه فهميديم كه از ساعت 4-5/4 صبح چنان باروني تو لاهيجان شروع شده بوده كه ظرف 30 سال اخير بي سابقه بوده و ظرف 3-4 ساعت اكثر كوچه ها و خيابونها و بعضي از خونه ها رو اب گرفته . كلاً چون لاهيجان يه شهر كوهپايه اي من خودم اصلاً يادم نمياد كه تا حالا لاهيجان رو آب گرفته باشه ولي مثل اينكه من خيلي شديد از خدا خواسته بودم كه بارون بياد .... البته تا ساعت 3-4 بعدازظهر ديگه تو سطح شهر همه چيز مرتب بود . اين از ماجراي بارون وسيل و آب گرفتگي .
راستي روژين چرا نمي زاري من بعدازظهرها بخوابم . يعني هلاك اينم كه يه چرت بزنم تا چشم هام ميره رو هم : ماااااماااان تشنمه . بهت آب ميدم . دوباره تاچشم ها ميره رو هم : مااااماااان نخواب.مامان نخواب ديگه چشماتو بازكن .ماماننننننننن. من به روي خودم نميارم. چند ثانيه بعد مااامااان موز ميخوام . ميگم : روژين موز نداريم . ميگي : آخه چيكار كنم گشنمه .
حالا مثلاً نيم ساعته كه ناهار خوردياااا.وقتي ميبيني فايده اي نداره پاميشي ميري.ميگم خوب ديگه رفت يه خورده بخوابم . يه دفعه ميبينم آروم ميزني رو شونه ام : چند دفعه گفتم دستبندت رو تو اتاق نذار يه دفعه من ميرم بهش دست مي زنم هااااا.
وااااااي خدايا . خوابم از سرم پريد جينگيل جون . بالاخره موفق شدي .
امشب ساعت 11 بود و هنوز بيدار بودي . بهت ميگم : پاشو برو تو اتاقت رو تختت دراز بكش مامان جون فردا سرويست مياد دنبالت نمي توني بيدار شي ها . ميگي: خودت نشستي اينجا داري تلويزيون ميبيني به من ميگي برو بخواب . با كلي ناز و ادا يه چشم غره هم تحويلم ميدي و : پاشو تو هم بيا با من بريم تو اتاقم تا بخوابم ديگه .
باباخوانت هم رو برگردونده اونطرف چون نمي تونه جلوي خنده اش رو بگيره . حالا من با تو يه ذره نخود چكار كنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پ.ن .عكسها تو پست بعدي گذاشته ميشوددد.