روزانه
امروز رفتیم و برای نازگلیمون خرید عید انجام دادیم . وای اگه بدونی وقتی این لباس ها رو بپوشی چی میشی ؟
وقتی برگشتیم خیلی خسته بودم . یه شیشه شیر دادم دستت که بخوری و خودم خوابیدم . بیچاره بابا رامین با اینکه سرش درد می کرد جور تو رو هم کشید .
از قرار معلوم تو اون یک ساعتی که بنده خواب بودم مثل بلبل چهچه زده بودی و مغز بابات رو حسابی ......
غروب فرستادمت تو حمام رنگ بازی . وقتی با رنگ انگشتی بازی میکنی خیلی کیفور میشی .
بعد هم تو وانت کف بازی و آب بازی . خلاصه ساعت از ۸ گذشته بود که به سلامتی اومدیم بیرون . تو همونطور که حوله پوشیده بودی شیر خوردی خوابیدی . کلی حال کردم . آخه اونقدر خسته بودی که فکر کردم تا صبح می خوابی ولی ... نیم ساعت بعد با ناله و گریه بیدار شدی . اونطور که ما فهمیدیم خواب دیده بودی . می گفتی موش پام رو گاز گرفت . بعد از اینکه کلی موشه رو دعوا کردیم و بابا رامین موشه رو کشت گفتی کتاب بخونیم . هکه کتابهات رو یه دور خوندیم . بعد نقاشی ، بعد عکس بازی و آخرش دوباره رفتی سراغ کتاب دویدم و دویدم . از این لجظه به بعد پستم رو به بابا رامین تحویل دادم . بابا رامین بهت گفت بریم بستنی بخوریم . چند لحظه بعد صدای چیغ و داد تو ،تو آسمون هفتم بود . چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون گیر دادی که بستنی قرمز می خوام . بستنی که ما داشتیم زعفرانی بود . حالا هر کاری می کنم که بخوری میگی نه ، الا و بلا بستنی قرمر. گفتم نداریم حالا بیا بستنی زرد بخور . گفتی پس بستنی نارنجی .
ای بابا ، حالا خر بیار ......
خلاصه آخرش دیگه شانس آوردیم و از اون ته مها یه بستنی سالار پرتقالی پیدا کردیم و خلاص . بعدش هم با کلی ناز و سیر و بغل و ادا و اطوار و ال و بل و جیمبل خوابیدی . پیشی مامانی دیگه .