روزهای بد
بله روژین جون . بعد از اینکه 14 روز کامل رو در گشت و گذار بودیم ، تو راه برگشت به خونمون بابا رامین دوباره تو دید چشمهاش به یه چیزهایی مشکوک شد و خلاصه از روز 15 فرودین دوباره برو بیای ما به مطب دکتر شروع شد و واااااااااااااااااااااااای که چه روزهای بدی بود . بابا جونی پرده شبکه چشم چپش هم پاره شده بود و احتیاج به عمل داشت . اوضاع خیلی حساس بود چون امکان داشت دید چشم بابا با مشکل اساسی روبرو بشه و تمام رندگیمون زیر رو بشه . ته دل مامان حسابی خالی شده بود و تو هر گوشه ای که تنها گیر میاوردم . واسه بابایی گریه میکردم . ولی همیشه امیدوار بودم . روحیه بابا رامین هم حسابی خراب شده بود . یه هفته بعد از عمل رو با کلی استرس رد کردیم و دکتر که خودش هم کلی استرس داشت (چون چشم راست بابا رو هم عمل کرده بود و میخواست به هر قیمتی شده این چشم دید کامل رو حفظ کنه )گفت فعلاً همه چیز خوب پیش میره .روزها همین طور پشت سر هم رد میشد و خدارو هزاران بار شکر که همه چیز خوب پیش رفت و بعد از سه هفته دکتر با اطمینان گفت که بلا از بیخ گوش بابایی و ما رد شده .
روزهای قشنگمون دوباره شروع شد و افتادیم دنبال زندگی و کارهامون . یواش یواش پس اندازهایی رو که داشتیم جمع و جور کردیم و دنبال خونه می گشتیم که اگه خدا بخواد بتونیم خونه دار بشیم . بعد از یک ماه و نیم ، دو ماه تونستیم یه خونه فسقلی پیدا کنیم . خدا رو شکر که از این بابت هم خیالمون راحت شد . تو این یه سال چه اتفاقاتی که برامون نیفتاد . حالا مثل اینکه قسمت اینه که دوباره از کرج به تهران برگردیم . این خونه فسقلی رو میدیم رهن و اگه خدا بخواد تا چند هفته دیگه می ریم تهران .
حالا دیدی مامانی که چقدر درگیر بودم و چقدر کار داشتم . دیگه واقعاً خسته خسته هستم . منتظرم که هر چه زودتر این روزها همه بگذره و اسباب کشی تموم بشه و دوباره من بمونم و دختر گلم و بابای گلاب و یه دنیا خوشبختی .